۳

به نام خدا 

اولین خاطرم رو که برای همین پنج شنبه گذشته بود رو مینویسم..... 

آخرین اتفاقی که بین منو مادر شوهری اتفاق افتادش.... 

پنج شنبه دو روز میشد مامانم رو ندیده بودم و حسابی دلم براش تنگ شده بود..... از اونطرفم دلم برای خواهر شوهری هم تنگ شده بود..... ظهر بود که مادرشوهر محترم زنگ زد(بار دوم بود که توو یه روز زنگ میزد)... بعد کمی حرف زدن بی مورد قطع کردش.... بعدش من زنگ زدم به خواهرشوهری تا حالش رو بپرسم..... کمی باهاش حرف زدم..... با خودم میگفتم میریم دنبالش و برش میداریم میریم بیرون با هم افطار میکنیم......(شوهرش ماموریت رفته)... خلاصه زنگ زدمو بعد یه عالمه حرف برگشت گفت که من  خونه مامان اینا هستم.... گفتم اوکی.... بعدش به مامانم زنگ زدمو باهاش حرف زدم.... دلم خیلی براش تنگ شده بود.... مامان هم دلش تنگ شده بود..... از دست مادرشوهر محترم هم دلش بدجوری پر بود..... یه عالمه رفته بود پیش همسایه هامون بدگوییمون رو کرده بود.... خلاصه یه عالمه حرف زد.... دلم خیلی برای نفسمم تنگ شده بود..... اشک امونم رو بریدش..... دلم از همه پر بودش..... دلم بغل همسری جونم رو میخواست .... کلی منتظرش شدم.... خودش زنگ زد و گفتش که امروز کمی دیرتر میادش.... دیگه واقعا دیوونه شده بودم.... گفتم باشه و بعدش دوباره گریه کردممممممممممم 

خدایا من چم شده.... چرا انقد گریه میکنم؟!؟!؟؟! مگه چیزی شده؟!؟!؟ آخخخخخخ یادم میوفتاد که چقد آقاجون به زحمت آبروو جمع کرده توو این سال ها و چقد آدم های ... پیدا میشنو به راحتی میرن و میخوان با آبرووشون بازی کنن...... 

آخخخخخخ یادم افتاد دلم برای دستای آقاجونم.... نگاه های داداشم،حرفای مامانم.... تنگ شدهههههههههههههههه...... 

و بدتر از همه دلم برای بغل و نفسای شوهری تنگ شده 

خدایا چه روز بدیه هاااااااا 

خلاصه پاشدم نمازمو خوندمو برخلاف روزای قبل که همش منتظر شوشو بودم تا بیادش و با هم نماز بخونیم خودم خوندم..... تا ساعت 4 منتظرش بودم..... بالاخره 4:30 بود که اومدش..... مثه دیوونه ها شده بودم...... بدجوری تب کرده بودم...... حال خوبی نداشتم  

شوهری بهم گفت مامانت زنگ زده بود من متوجه نشده بودم.....بهت زنگ نزد... گفتم نه..... گفت پاشو زنگ بزن ببین چیکار داشتش.... گفتم با تو کار داشتش لابد!!!!  

بعد دست زد به پیشونیم دید تب دارم... .گیر داد که بریم دکتر و من هم طبق معمول از زیرش در رفتم..... 

بعد گفتش که میخواد بره آرایشگاه!!! باز دلم گرفتش.... گفتم من دلم تنگ میشه.... گفتش دل منم تنگ میشه به خدا اما وضع موهام خیلی بده.... باید برم.... گفتم باشه و سکوت کردم 

کمی توو بغلش بودم.... بعد پاشد آماده شد و رفت...... وقتی رفت مامانم زنگ زد و گفتش که شب میاید باغ؟؟! گفتم نمیدونم به شوهری زنگ بزن.... اونم زنگ زدش و بعدش زنگ زد به من گفتش آماده شو بعد اینکه از آرایشگاه اومد میاید.... خلاصه یه عالمه خوشحال شدم..... 

بعدش شوهری اومدش.... رفتش حموم و بعدش هم رفتیم باغ..... 

از باغ که برگشتیم ماشین رو طبق معمول میخواست بزاره توو حیاط مامانش اینا..... منم دستم قابلمه و .. بودش.... مادرشوهری هم جلو در واستاده بود... باهاش حرف زدم اما تحویلم نگرفت.... منم اومدم سمت در خودمون..... بعد برادرشوهری اومدش..... باهاش حرف زدم... بعدش اومدم توو 

بلافاصله بعد از من شوهری اومدش... بهم گفتش که چرا با مامان حرف نزدی؟!؟ گفتم حرف زدم اما اون رووشو برگردوند اونطرف منم میرفتم چی میگفتم بهش؟!؟!؟گفت اوکی 

بعد رفت دستشویی!!! منم داشتم رختخوابامونو میوردم توو هال تا بخوابیم..... یهو دیدم در خونه رو زدن... رفتم در رو باز کردم دیدم مادرشوهر محترم هستش!!! اومد توو گفت خوابیدید؟!!(انگار که نمیدید!!!) گفتم نه!! میخوایم بخوابیم!!! گفت باشه.... بعد اومد عکسا رو روی میز دیدش و گفتش عکساتون رو گرفتین؟!؟ گفتم نه!!! اینا نمونه هاشه!!!! بعدش شروع کرد!!!  

گفت تو زهرا(خواهر شوهرم) اینجاس یه نیومدی حالش رو بپرسی!... همه آدمیت تورو فهمیدن!... همه فهمیدن چه جور آدمی هستی.... همه فهمیدن چقد بدی!!! شخصیتت رو همه پی بردن.... 

همه فهمیدننننننننننن کی هستی!!!!!!!! 

تو حسودی زهرا رو میکنی!!! تو حسودی میکنی از اینکه مادرشوهر و پدرشوهرش انقد دوسش دارن(حالا دوسش ندارنا!!!!!!)... تو حسودی میکنی که زهرا انقد خوشگله(هیچ کس تا به حال بهم نگفته زشتی!!! همه میگن خیلی خوشگلم...... مخصوصا ترکیب چشامو ابروهام... چون چشام درشت هستش و ابروهام بلند و کشیده!....اصن  گیریم که زشت باشم دختر خودش که همچین.... هم نیست(استغفرالله)... اصن مگه انقد بدبختم که به قیافه دیگران هم حسودیم بشه!!!!) 

خلاصه یه عالمه اینجوری گفتش و گفتشششششش منم روومو برگردونده بودم سمت در دستشویی.... مثله بچه ای که بدنبال مامانش بغض میکنه منم ناراحت و بغض کرده بودمو داشتم در دستشویی رو نیگا میکردمو همش به خودم میگفتم چرا پس نمیاییییییییییییییییی! 

خلاصه شوهری از دستشویی اومد بیرون.... چون لباس تنش نداشت رفت اتاق لباس بپوشه بیادش..... بعدش که پوشیدش اومد سمت ما..... مامانش بدتر کرد.... هرچی دوس داشت در مورد خونوادم بهم زدششششش..... دیگه فقط من شوهری رو نیگا میکردم.... بعد برگشت بهم گفت بی شخصیتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت........ شوهری هم که حرصش در اومده بود برگشت به مامانش گفت بیا از خونه برو بیرون..... چرا میای اینجا دعوا میندازی میری؟!؟!؟ چرا نمیزاری درست درمون زندگی کنیم؟!؟؟!؟! میمردی اینارو صبح بیای بگی؟!؟ چرا شبمونو خراب میکنی؟؟×؟×؟ چرااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟ دیگه اینجا نیا 

و اینطوری بود که مادرشوهر خونه رو ترک کرد اما با غر زدن های بسیارررررررررر 

بعدش که دیگه رفتش تا الان هم شکر خدا ازش خبری ندارم...... 

خیلی شب بدی داشتیم..... من خیلی ترسیده بودم........ همش میترسیدم یه اتفاقی بیوفته......  

دیروز رو هم شوهری فقط خونه بود..... قربونش برم یه عالمه هوای منو داشتش..... 

دوست دارم نفس من 

اگه تو هم از من طرفداری نمیکردی واقعا میمردمممممممم 

مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

۱

به نام خدا 

من یه عروسم....  

یه عروسی که هنوز یه ماه هم نمیشه که از ازدواجمون گذشته.....  

یه عروسی که هنوز عرق عروسی توو وجودمون خشک نشده.....  

یه عروسی که با عشق و علاقه داره با شوهرش زندگی میکنه و عاشقانه شوهرش رو دوس داره...... 

یه عروسی که گرفتار یه مادرشوهر خبیث شده.... 

یه عروسی که گرفتار یه مادرشوهر دروغگو شده.... 

من عروسمممممم به خدا اما هنوز خودمم باورم نمیشه! 

 

اینجا از خاطرات خودمو موجودی به اسم مادر شوهر میگم..... مادرشوهری که واقعا برام از همه لحاظ که فکرشو کنی سنگ تموم گذاشته..... مادرشوهری که اسمش روووشه 

 

اینجا میگم تا یادم بمونه چیا بهم گذشته 

یادم بمونه چقد اذیتم کرده.... 

یادم بمونه و برام تجربه بشه.......